.



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


یه دختر میتونه عاشق باباش باشه؟ یه مادر چی، میتونه عاشق دخترش یا پسرش باشه؟ یا یه پدر میتونه عاشق دخترش باشه؟ همه اینها عادیه. و منم عاشق یکی از خواهرام بودم از بچگی. برای من یه دختر مقدس بود، دوستش داشتم و دارم. اسمش هم واسم مقدس بود.زهرا. زهرا مظلوم بود و لاغر مردنی. مامانم خیلی بین بقیه و اون تبعیض قائل میشد. تصویری که از کودکی های زهرا به یاد دارم با چادر نماز بود و وقتهایی که قران میخوند. یکی میگفت که مردها معمولا عاشق زنهای معصوم میشن! این طبیعیه به نظرم چون منم از اونهام . هرچه معصومیت یه دختر بیشتر، میزان عاشقیت یه مرد هم بیشتر اینا طبیعت ماست. خلاصه که آره. 

بعد سال هشتاد و نه یا 90 بود که یک وبلاگ داشتم در تنهاییاتم داشتم می نوشتم که یهو سر از وبلاگ یه دختری به نام زهرا درآوردم که به شدت در حال رنج کشیدن (Suffering) بود. یه دختر مثلا 18 ساله که از یکی از شهرهای مذهبی پاشده بود اومده بود تهران. نمیدونم و نپرسیدم که چرا و چرا و چرا  ولی یادمه می نوشت که امشب با یک مردی خوابیدم که فلان سال از من بزرگتر بود.  مینوشت از عصیان گری هاش توی تهران از دلتنگی هاش برای پدر و برادر بزرگترش و .می نوشت از اینکه راه رفتن در کنار یه مرد در خیابان چقدر میتونه لذت بخش باشه، واسه همین اون لذت رو با هزینه بسیار زیادی که شامل خاطرات پاک نشدنی از ذهن میشن، به جان خریده بود. من نمیتونستم یه زهرای هرزه رو تصور کنم بنابراین منم زجر می کشیدم از خوندن مطالبش! زد و شانسی شانسی یه فصولی کردم و اسمش رو تو فیس بوک سرچ کردم و به راحتی پیداش کردم. اسم و فامیل و دانشگاه و رشته و غیره. مثل همین شوخی هایی که جنبه کرم ریزی داشتند، توی کامنتهاش گفتم من میشناسمت!! و تصور کن چقدر از این جمله ام ترسید. فکر میکرد یکی از بستگان یا آشناهاش هستم و این رازهای مخوف زندگیش رو میدونم و ممکنه اذیتش کنم. اما سریعا اعتراف کردم و ریز و درشتش رو گفتم گفتم که فقط فیس بوکت رو دیدم و . بعدها دیگه ازش خبر نداشتم اما یادمه از خوندن مطالبش واقعا درد می کشیدم. محوریت این درد دل اصل اون زهرا یا سایر زهراها نیست. دارم در مورد سوسول بودن خودم صبحت می کنم. در اینکه تا سالها در تصوراتم فکر میکردم که همه دنیا باید پاک و طاهر باشند و اگر نباشند از لیست خدا خط می خورند. شاید من به اندازه اون زهرا درد کشیدم اما سالهای سال با این سوسولیتم گذران عمر کردم تا رسیده ام به امروز. تا تونستم ناهنجاری هایی که در وجود خودم و در وجود اجتماع هست رو بپذیرم. اینجوری آدم رها میشه. با پذیرش . اما پذیرش ناهنجاری ها به یکباره اتفاق نمی افته مثلا وقتهایی که شوهر خواهرم کتکش میزد، دنیا برای من میشد سوراخ سوزن. اینقدر اذیت می شدم. دوست داشتم با شمشیر شوهر خواهرم رو قیمه قیمه کنم چون سوسول بودم و نمیتونستم یک واقعیت بد اجتماعی که قادر به هضمش نیستم رو بپذیرم. 

حالا در آستانه 30 سالگی فکر میکنم خیلی خیلی ظرفیتم بزرگتر شده. واقعا بزرگتر شده. این رو یه جور تکامل می بینم.

خیلی اتفاق ها افتاده برام. حوصله نوشتن از هیچکدوم رو ندارم. اما فقط یه خوشحالی بدون لبخند توی دلم هست از اینکه بسیاری از خبرهای بد این دنیا دیگه من رو آزار نمی دهند. همین. 

تکمله: شاید یه روز ، در روزهای دور، مثلا 40 یا 50 سالگی پدر یا همسر خوبی باشم، شایدم هیچوقت نباشم. شاید یه روز برای خانواده ام تکیه گاه باشم، شایدم هیچوقت نباشم. شاید یه روز منم بتونم برم بالا، بالا و بالا و بالا. شایدم نه، سقوط کنم و افول و افول و افول و سپش مرگ. نمیدونم چی میشه. نمیدونم اقدام بعدیم در جهت رشده یا در جهت سقوط . فقط میدونم خداوند چهارچشمی مواظب منه و بهترین ها رو برام میخواد. میدونم خداوند عاشق منه در هم حال. نه از دستم عصبانی میشه و نه خوشحال. نه دوست داره تشویقم کنه نه دوست داره تنبیه و مجازاتم کنه. خداوند فقط میخواد من از این روزها بگذرم، بزرگ و بزرگتر بشم و روزی به یه کاری بیام. روزی منم برای یک بنده دیگر حاوی پیامی باشم. حالا یا این پیام رو در اوج رذالت و پستی منتقل می کنم یا در اوج کمال و پیامبر گونه. من باید به دنیا می اومدم. میدیدم و میشنیدم و انجام میدادم و انجام نمیدادم و میمردم. همه چیز اینجوری مرتبه .


یه خواب واقعی دیدم خواب دیدم یه دانشگاه تو فرانسه قبول شدم. بعد حالا چرا فرانسه اش رو نمیدونم، فقط رفتم سوار هواپیما شدم ، مدارکم رو تحویل  دادم و میخواستم یه روزه برگردم. بعد اونجایی که خوابیده بودم، اینقدر همه چیز واقعی بود که جز جز رفتار آدمها و خودم رو  یادمه. 

مثلا یه ظرف بزرگ قند اونجا وجود داشت، خواست چایی بریزم یهو چاییو چپه کردم تو قندها همه اش خیس شد! 

مثلا اتاقی که برای یک روز اجاره کرده بودم، وقتی داشتم تخلیه میکردم یه خانواده دو تا زن و دو تا مرد و چندتا بچه اومدن بگیرنش

مثلا داشتم تو خواب خاطره می نوشتم، چون احساس خوبی نداشتم، به خودم امیدواری میدادم که بابا از تو دهات پاشدی اومدی یه کشور خارجی، همین خودش یه پیشرفت محسوب میشه!!!

مثلا تو خواب داشتم میگفتم الاغ آخه فکر بلیط برگشتت رو نکردی؟!

از دیگر جزییات این خواب اینه که 2580000 تومن تقریبا پول بلیط رفت رو دادم ولی برای بلیط برگشت هیچ فکری نکرده بودم!

خلاصه که عجیب خوابی بود. واقعی.


امروز به خداوند این پیامک رو فرستادم : 

"جر خوردم ولی نمیخوام تسلیم باشم. هم مصرف رو میخوام هم بهبودی و حال خوب رو" 

 

و خداوند این جوابو داد : 

همه اینها یه روزی تمام می شوند . 

بیماری ها

اعتیاد ها

خشم ها

ترس ها

رنجش ها

دوری ها

فقدانها

بی پولی

تنهایی 

افسردگی

بی حالی

بی عشقی

بی محلی 

و.

 

فکر کنم خداوند دیگه اعصابش از دستم خورد شده که اینجوری جواب داده! نخواستم بیشتر اذیتش کنم با غرغرهام و گرنه اینه جوابم بهش: 

 

تیکه تیکه تیکه میشم تا اون روز، لت و پار میشم تا اون روز و تنها چیزی که میتونه اون "تمام شدن" رو برام به ارمغان بیاره اینه که یه پیت بنزین رو خودم خالی کنم و خودمو بسوزونم. اونجوری همه چیز با هم تمام میشه! نه اینکارو میکنم، نه بهش فکر میکنم. 

راست می گفت ولی اونی که ساده ترین راه برای لاغر شدن رو خوردن اسید می دونست! یه لیوان اسید بخوری، کل سیستم گوارش رو میشوره و میبره با خودش، خیلی زود آدم لاغر میشه. 


آخرین نفسامه و بی تو 

دارم حس می کنم که میمیرم 

 

چقدر حال داد شنیدن این آهنگ بعد از یه خستگی مفرط 

 

واقعا چه تایمهای زیادی رو در طول این زندگانی نکبت بار در آهنگ ها غرق میشدم. خدا من رو نجات داد از غرق شدن! ولی من عادت کردم به اون خودکشی و تباهی

خوبه که مدتهاست با آهنگها فاز نمی گیرم. دچار ناگیرایی شدم. بیماری ناگیرایی!

 

الان با مازیار زدیم و رقصیدیم . دیوانه وار

 

به هفده هیجده تا خواننده پر و پاقرص نیازمندیم! این یک

دو اینکه کاش اسلحه رو از روی شقیقه حیدر بردارم 

سه اینکه همه چیز در عین حالی که داغونه، مرتبه 

چهار اینکه من کی هستم؟ 

کاش خودم رو دوست داشتم

کاش میتونستم به خودم برسم

کاش میتونستم خودم رو ببخشم، عمیقا ببخشم 

کاش به خودم فرصت زندگی میدادم

کاش میتونستم خودم رو نجات بدم

کاش میتونستم یکبار برای همیشه به حرف خدا گوش بدم

کاش میدونستم الان خدا نظرش درمورد من چیه

کاش بیدار میشدم از خواب 

کاش 


زندگی ایده آل من اینه که یک یاغی باشم که هرررر کاری دلم خواست انجام بدم!

اساس زندگی در کره خاکی و در سیستمی که خداوند داره و من در اون سیستم یک مخلوق هستم این اجازه رو به من نمیده 

من بدون اینکه بفهمم، با روانشناسی، با کسب معلومات مذهبی، با دانشگاه رفتن، با کتاب خوندن و پای بحث ها نشستن و موارد اینجورکی، تمام تلاشم رو کردم که به دنیا ثابت کنم که من خدا هستم! اما واقعا جز یک مخلوق ناتوان هیچی نیستم. 

ذات یک کودک در هنگام به دنیا اومدن اینه که حتی یک پشه رو نمیتونه از خودش دور کنه. به راحتی میشه جلوی نفسش رو گرفت و زیر یک دقیقه از هستی ساقطش کرد. 

حیدر در این سن از لحاظ قدرت هیچ فرقی با اون کودک نداره. ذاتش همونه. همونقدر عاجز و بی قدرت. همونقدر ناتوان در اداره امور زندگیش . 

چیزی که باعث شده در این سالها این همه استاد موفقیت و کتاب های روانشناسی و غیره و غیره به من تلقین کنند که تو توانایی، تو قدرتمندی و چه و چه و چه این بوده که نقش خدا رو فراموش کرده اند. هیچ چیز بدون اذن خدا امکان نداره!

وقتی یک جانی، ده ها نفر رو با گلوله در کسری از ثانیه به رگبار میبنده، هیچ قدرتی از خودش نداره. اون قدرت رو خدا بهش داده. در هر هزارم ثانیه، جریان قدرت خداوند مثل جریان الکتریسیته در بدن اون شخص وجود داره که باعث میشه اون شخص خودش رو قدرتمند بدونه. من هم در تمام زندگیم، بدون توجه به اینکه هر لحظه و هر ثانیه یک خداوند یا یک ارباب به من قدرت میده، توهم قدرتمند بودن داشتم. توهمی که باعث شد روبروی خداوند وایسم و بگم تو چی میگی؟ من هم هستم. من نظر دیگه ای دارم. اصن من نمیخوامت! اصن من میخوام مقابل تو وایسم، اصن من باهات قهرم.  و خداوند صبورانه و با خوش رویی به من نگاه می کرد و در تمام این موارد میتونست در یک لحظه دکمه on/off من رو فشار بده و من برای همیشه خاموش بشم. 

انسان واقعا هیچ قدرتی نداره. چه رسد به اینکه ادعای خفی خدا بودن داشته باشه .

خدایا صدامو میشنوی دیگه نه؟!  


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها